شیطان ذهن P20

:| lia :| lia :| lia · 1402/06/12 20:48 · خواندن 3 دقیقه

👇🏻

ریکو: تو عاشقشی؟؟؟  
لئو: این چ سوالیه ؟؟
ریکو: فقط جواب بده .
لئو: نمیدونم ی حس خاصی نسبت بهش دارم .(خب عشقه دیگه اسکل :|)
ریکو: ولی تو این حسو نسبت ب یوکی هم داری . نگو ن که نمیتونی منو گول بزنی .(😧)
لئو: خب تو میگی چیکار کنم ؟؟؟؟
ریکو: باید ببینی این حسو بیشتر نسبت ب کدومشون داری ؟؟؟
یکم فکر کردم و گفتم: ب آنا 
ریکو: پس سعی کن با یوکی مثل ی همکار و با آنا مثل ی دوست صمیمی رفتار کنی .
لئو: باش........‌‌..........میگما تو هم خوب مشاوره میدی .
ریکو: تاثیر چند قرن زندگیه .
بعد زدم زیر خنده که باعث شد مادرم بپرسه: با کی حرف میزنی؟ 
لئو: با هیچ کس فقط یاد ی چیز خنده دار افتادم .
دیگه مادرم چیزی نگفت انگار که قانع شده باشه . سریع غذا مو تموم کردم و رفتم تو اتاقم ، دلم میخواست از قضیه آنا سر در بیارم ولی الان دیر وقت بود و نمیتونستم بهش زنگ بزنم برا همین تبدیل شدم و زدم بیرون . یکم گشت زدم ولی هیچ خبری نبود تصمیم گرفتم برم آنا رو ببینم ولی از دور (😑). اول رفتم سمت خونه آنا ، بعدش از اونجا رفتم ب سمت نزدیک ترین بیمارستان اون ورا . چند تا طبقه رو گشتم تا پیداش کردم . با صحنه‌ای که دیدم دلم ب حالش سوخت (این صحنه رو دو بار تو پارت قبل توضیح دادم دیگه حوصله ندارم) داشتم از بیرون پنجره اتاق نگاش میکردم که یهو در وا شد سریع رفتم نمی‌خواستم کسی منو ببینه . تا وقتی همکاری ما با کفشدوزک رسمی نشده بود نباید خودمون رو نشون می‌دادیم(مگ باید قرارداد امضا کنی). برگشتم خونه .
فردا::
رفتم مدرسه ، با اینکه میدونستم ممکنه ی بلایی سرم بیاد رفتم دنبال آدرین . بعد از چند دقیقه جستجو پیداش کردم ولی انگار اونم دنبالم بود . (ادرین - لئو +)
+ سلام آدرین وقت داری ؟؟؟
- سلام اره . راستش منم میخواستم باهات حرف بزنم 
+ خب تو اول بگو 
- عااام خب ...... من واقعا بخاطر رفتارم متاسفم و واقعا شرمنده ام  
+ اشکال نداره ، همین که موضوع حل شد خوبه . راستی حال آنا چطوره شنیدم که حالش بد شده .
- اره دیشب بعد از رفتن تو . ولی تا امروز عصر مرخص میشه .
راستی این پروژه تو و آنا عه دیشب گفت بدمش ب تو .
+ آها . ممنون  .
پروژه رو ازش گرفتم و رفتیم تو کلاس . 
بعد از مدرسه پدر آدرین زنگ زد و گفت که میتونیم بریم بیمارستان تا ببینیمش . 
منو مرینت و الیا و نینو با ماشین آدرین رفتیم بیمارستان .
ادرین::
رفتیم تو اتاقی که آنا بستری بود ، ولی رو تختش نبود . برگشتم دیدم داره از پنجره بیرونو نگا میکنه انگار داشت چیزیو زمزمه میکرد . ناتالی هم تو اتاق نبود .
ادرین: آنا ....... چرا رو تخت نیستی ؟؟
آنا: حالم خوب بود ، حوصلم هم سر رفته بود . 
الیا: چی داشتی میخوندی ؟؟
آنا: شنیدید ؟
لئو: تا حدودی .
آنا: بعدا میفهمین .
یهو ناتالی اومد تو: آنا کار های ترخیص رو انجام دادم میتونیم بریم .
آنا: ممنون ناتالی ولی اگر مشکلی نیس می‌خوام با دوستام باشم .
ناتالی سر تکون داد و رفت  .
ادرین: ولی هممون تو ماشین جا نمیشیم .
مرینت: من ی فکری دارم . میتونم الان با تاکسی برم خونه و با موتورم برگردم شماها هم میتونید با ماشین برید .
الیا: فکر خوبیه . پس عجله کن .
مرینت رفت ما هم از بیمارستان اومدیم بیرون و رفتیم سمت برج ایفل . الیا هم ب مرینت زنگ زد تا بگه کجا بیاد . در طول راه آنا خیلی ساکت بود و ب بیرون زل زده بود . 
انا::
ناتالی رفت بیرون تا کار های ترخیص رو انجام بده . منم از جام پاشدم تا برم دم پنجره ، ی لحظه خیلی دلم برای مادر تنگ شد برای اینکه آروم بشم آهنگی که مادر یادم داده بود رو زمزمه کردم (خودتون ی آهنگ رو تصور کنید) از پنجره دیدم آدرین با بچه ها اومدن .
رفتیم برج ایفل ، مرینت هم چند دقیقه بعد رسید . رفتیم بالای برج . عجیب بود ولی هیچ کس جز ما اونجا نبود . یوکی (در ذهن آنا): هی دختر حالت خوبه دیشب خیلی حالت بد بود ؟!
آنا: اره خوبم ولی..............فک کنم خیلی دل تنگ مادرم شدم .
یوکی: ب نظرت عجیب نیس که کسی اینجا نیس . 
آنا: چرا خیلی 
................