شیطان ذهن P27(پارت اخر)

:| lia :| lia :| lia · 1402/06/21 18:34 · خواندن 3 دقیقه

👇🏻

کفشدوزک::
خب همه چی برای کار اماده بود . با وجود تقویت کننده قدرت ریکو نیاز ب کس دیگه‌ای نداشتیم ، فقط میموند قبل از شروع کار ، ادرین و انا رو از خونه بیاریم بیرون برا همین لئو رو فرستادم دنبال انا خودمم رفتم سراغ ادرین( ای کلک) 
انا:: 
داشتم آهنگ گوش میدادم که ی صدایی اومد (من بودم شرمنده دستم خورد لیوان افتاد🤡) ریکو بود!! (ابجیمون نمیدونه ریکو کیه) هدفونو از گوشم دراوردم .
ریکو: سلام من ریکو همکار کفشدوزک هستم .
انا: س....سلام تو اینجا چیکار می‌کنی ؟
ریکو: شرمنده همینطوری اومدم تو ولی باید باهام بیای!.
انا: چرا؟ برای چی؟
ریکو: بعدا میفهمی حالا بیا باید زود از اینجا بریم .
انا: باش 
منو بلند کردو برد بیرون . منو گذاشت تو حیاط مدرسه که همون لحظه کفشدوزک هم رسید و ادرین و گذاشت کنار من( مگه نوزاده؟) و رفت .
انا: خب...چیکار کنیم؟
ادری: فک کنم ماموریت شون شروع شد ولی چ ربطی ب ما داشت ؟
سرمو انداختم پایین و جوابشو ندادم ولی دس بردار نبود.
ادری: انا تو میدونی ماموریت شون چیه؟
انا: ن...نه نمیدونم 
ادری: انا نمیتونی ب من دروغ بگی ! میدونی یا نه
انا: خب اره میدونم ولی باید اینجا بمونیم ب نفعمونه 
ادری: چرا مگه خونه ما چی داره ؟
انا: ادرین اروم باش همه چیو بعدا برات تعریف میکنم ولی الان باید این جا بمونیم 
ادری: باش ولی حتما بعدا قضیه رو یرام تعریف میکنی
انا: باشه قول میدم .
تونستم برا ی مدت ارومش کنم ولی میدونم وقتی بفهمه خیلی بهم میریزه(هعی😞) 
چند دقیقه گذشت و یهو صدای انفجار اومد رد دود رو گرفتم انفجار از خونه ما بود . ادرین حتی ی لحظه هم واینساد ؛ سریع تبدیل شد و رفت منم تبدیل شدمو رفتم دنبالش . خیلی سریع بود و یکم ازش عقب افتادم ولی وسط راه وایساد رقتم کنارش با صحنه‌ای که دیدم دلم ریخت . نصف خونه نابود شده بود و ریکو بیهوش رو زمین بود کفشدوزک هم دیگه داشت کم میاورد ‌سریع رفتیم پیششون . شدوماث جدی جدی خیلی قوی شده بود . گربه رفت کمک کفشدوزک ، منم رفتم پیش ریکو بردمش ی گوشه امن تا بهوش بیاد . رفتم پیش گربه ، خشم از چشماش میبارید فک کنم قضیه رو فهمیده بود . 
```````````````````````
بعد از ی جنگ طاقت فرسا برنده شدیم ولی وضع هممون خیلی خراب بود . پدر رو ب اداره پلیس بردیم و از هم جدا شدیم .
واقعا نمیدونستم تو این شرایط چی کار کنم ، برگشتم سمت مدرسه تا شک نکن و ب حالت عادی برگشتم .
ریکو: ا....انا؟
انا: س..سلام ریکو . اون صدا های عجیب چی بود ادرین اینجا نموند و رفت خیلی نگرانشم
ریکو: انا دیگه نیازی ب تظاهر نیس . دیدم که ب حالت عادی برگشتی
انا: و....ولی ........خب میخوای چیکار کنی؟
ب حالت عادی برگشت
لئو: منم حقیقتو میگم 
انا: ل...لئو ت....تو ریکویی؟
لئو: اره همونطور که تو یوکی هستی
انا: من...من نمیدونم چی بگم .
لئو: میدونم الان یکم احساس درد میکنی نه بخاطر مبارزه بخاطر اون ولی اگه اشکالی نداره میخوام پیشت باشم تا باهاش کنار بیای
آنا: ممنون 
باهم رفتیم خونه ما ادرین هم اونجا بود الان که خونه خراب شده بود نمیتونستیم اونجا بمونیم . از اونجایی که ناتتلی هم دستگیر شده بود تصمیم گرفتیم وسایلمون رو جمع کنیم و یکی دو شب بریم هتل شهردار ولی ب این شرط که کلویی از بودنمون خبر دار نشه .
.
.
تقریبا سال تموم شده بود و منو ادرین تصمیم گرفتیم با پولی که بهمون رسیده بود ی خونه بگیریم و دوتایی زندگی بکنیم .

تمام