شیطان ذهن P1

:| lia :| lia :| lia · 1402/04/25 15:47 · خواندن 3 دقیقه

برو ادامه

داستان (از زبان آنا):
امروز زود بیدار شدم نمی‌خواستم ب مدرسه جدیدم دیر برسم . پاشدم و لباس خوابم رو با ی تیشرت سفید با نوشته مشکی و ی شلوار سفید که تا بالای مچ پا بود و ی تونیک سبز عوض کردم . موهامو از پشت یدونه‌ای بافتم و چتری هامو صاف کردم . کیفمو برداشتم و رفتم که صبحانه بخورم .
از زبان آدرین : 
امروز روز اولی بود که خواهرم میاد ب مدرسه من . داشتم از پله ها پایین میومدم که دیدم از اتاقش اومد بیرون . خیلی هیجان زده بنظر می‌رسید ولی ......
ولی احساس خوبی نداشتم باید مواظب خودش باشه مخصوصا با مشکلی که داره . 
اره آنا یجورایی مریضه وقتی ب دنیا اومد دکترا فهمیدن که ی مشکل ذهنی داره که وقتی بهش شوک یا استرس زیاد وارد بشه سر گیجه میگیره و از هوش میره و متاسفانه راه درمانی نداره دکترا گفتن اسم این بیماری نادر شیطان ذهن .
راستی یادم رفت بگم من و خواهرم مدل برند پدرمون هستیم و متاسفانه مادرمون رو از دست دادیم بعد مرگ مادر آنا خیلی افسرده شد ولی خودش رو خیلی خوب کنترل کرد ، جوری که من و پدر تعجب کردیم که غش نکرد .
آنا: 
صبحانه رو که خوردیم سوار ماشین شدیم تا به مدرسه بریم مدرسه زیاد دور نبود و میشد پیاده رفت ولی پدر اسرار داش که با ماشین رفت و اومد داشته باشیم ب مدرسه که رسیدیم دیدم همه دارن ب ما نگاه میکنن یکم معذب شدم که نگاهم ب کلویی و دوست بیچارش سابرینا افتاد که داشت ب سرعت نزدیک ما میشد . پشت سرش خواهرش زویی هم داش میومد . منو زویی خیلی باهم صمیمی هستیم دو سال پیش که پدر منو برای درس فرستاد آمریکا توی ی مدرسه شبانه روزی ثبت نامم کرد وقتی اونجا هشتم بودم زویی هم اومد و اون سال خیلی صمیمی شدیم ولی ذره‌ای از کلویی خوشم نمیومد . همینطور تو فکر بودم که یهو کلویی پرید بغل آدرین و داد زد : 
کلویی: سلامممم آدرین خوشحالم دوباره میبینمت
ادرین: سلام کلویی منم خوشحالم ولی لطفاً برو اون ور
از حرف آدرین خیلی خندم گرفت ولی نمی‌تونستم جلوی ملکه پر‌فیس و افاده بخندم . چند دقیقه بعد زویی رسید و از ذوقم پریدم بغلش : 
انا: سلام زویی چطوری خیلی وقته ندیدمت
زویی: سلام آنا ممنون منم همینطور کلی چیز دارم که برات تعریف کنم 
انا: منم همینطور حتما بعدا برام تعریف کن
زویی: باش حتما
از زویی خداحافظی کردم که برم دفتر مدیر تا خودمو معرفی کنم اومدم از آدرین بپرسم دفتر مدیر کجاست که دیدم داره با کلویی کلنجار می‌ره برا همین از سابرینا پرسیدم اونم دفتر مدیر رو نشونم داد . رفتم دم در و در زدم : تق تق تق
آقای داماکلیس: بفرمایید
انا: سلام آقای داماکلیس من آنا اگراست هستم دانش آموز جدید
داماکلیس:سلام بل بفرمایید بشینید 
انا: ممنون
همون موقع که نشستم ی صدایی از کامپیوتر آقای داماکلیس اومد :
کامپیوتر: فعال سازی در مخفی لباس 
همون لحظه یکم از دیوار سمت راست آقا داماکلیس جابجا شد 
آقا داماکلیس که معلوم بود نمیدونس چی بگه داشت با کامپیوتر ور میرفت که گفتم:
آنا: آقا اگر بخواید من میتونم کامپیوتر تون و هوش مصنوعیش رو درست کنم (خود شیرین🙄/ تو زر نزن که خودت میدونی چی میشه / باش باش بابا آروم) 
آقا داماکلیس: واقعا میدونی چجوری درستش کنی آخ ما ی دانش آموز کامپیوتری داریم ولی نتونست درستش کنه (منظور از کامپیوتری اهل کار با کامپیوتر هستش)
آنا: بله آقا این مشکل ن تنها ی مشکل سیستمی هست بلکه از لحاظ فنی اتصال مشکل داره (🙄/ خفه)
آقای داماکلیس کمی فکر کرد و گفت : ...........
 

                                  بای