شیطان ذهن P19

:| lia :| lia :| lia · 1402/06/12 20:44 · خواندن 3 دقیقه

👇🏻

دکتر(جون دکتر😂): آقای اگراست دختر شما حالش خوبه . فقط...............‌فقط با توجه به بیماری که داره باید مورد توجه قرار بگیره . نه توجه خانواده بلکه توجه هم سن و سالاش ، پیش دوستاش بودن می‌تونه ب وضعیتش کمک کنه همچنین دیگه نباید جلوی چشم اون جر و بحث و یا دعوا صورت بگیره . (میدونم الان بعضیا میگن واسه این نصفه جونمون کردی و ممکنه فحش بدن ولی هرچی فحش میدید بدید فقط توی دلتون)  
گابی: حتما ممنون از کمکتون .
دکتر: خواهش میکنم . اگر میخواید میتونید برید ببینیدش ولی لطفاً آروم باشید ایشون تا فردا باید بستری بمونن‌ .
گابی: حتما .
بعد رفتیم تو . ب آنا چندتا دستگاه وصل بود ولی بنظر میومد حالش خوب باشه ، رنگش دیگه مثل گچ نبود و بدنش گرم شده بود (تو از کجا فهمیدی🤔). خوشحال بودم که حالش خوبه ولی ناراحت هم بودم . حق با اون بود من نباید اونجوری با لئو رفتار می‌کردم (حالا چیشد این وسط یادی از لئو کردی) ؛ آنا هم فردا نمیره مدرسه برای همین فرصت خوبیه که باهاش صحبت کنم . دست آنا رو گرفته بودم که تکون خورد .
انا::
بهوش اومدم تو ی اتاق سفید بودم ولی تار میدیدم . یکم که گذشت تونستم کامل چشمامو وا کنم . چندتا دستگاه بهم وصل بود ، سرمو چرخوندم آدرین کنارم بود و دستمو گرفته بود ، پدر و ناتالی هم اون طرف اتاق بودن . آروم گفتم: اد.....رین ؟؟؟
سریع سرشو اورد بالا و گفت: آنا!!!!! حالت خوبه ؟؟؟؟؟
سریع پدر هم اومد سمتم حالمو پرسید . بزور گفتم: ا.....اره ...... خوبم ف.......فقط یکم سر گیجه........دارم .
پدر اون یکی دستمو گرفت و گفت: نگران نباش دخترم حالت خوب میشه فقط باید ی مدت کوتاه اینجا باشی ولی فردا برمیگردی خونه . 
خیلی وقت بود پدر بهم نگفته بود دخترم بعد مرگ مادر فقط با اسم کامل صدام میکرد ، از اینکه دوباره بهم گفت دخترم خوشحال بودم و در جواب حرفش سرمو تکون دادم (عزیزم بمیرم برات چی کشیدی) .دکتر اومد تو اتاق و گفت: آقا ی اگراست لازمه دختر شما امشب اینجا باشه . کدومتون امشب پیشش میمونه ؟؟؟؟
ناتالی سریع گفت: من میمونم .
پدر که خیلی تعجب کرده بود سعی داشت ناتالی رو منصرف کنه ولی موفق نشد . پدر و آدرین رفتن ، قبل از اینکه آدرین بره بهش گفتم پروژم رو از تو اتاقم برداره و فردا ب لئو بده . فردا چهارشنبه بود و شنبه باید پروژه رو تحویل می‌دادیم گفتم بدتش ب لئو که کارای آخرش رو انجام بده . فقط امیدوار بودم درگیر نشن وقتی رفت از حرفی که بهش زدم پشیمون شدم ‌.
لئو:: 
داشتم شام می‌خوردم که گوشیم زنگ خورد ، صفحه گوشیمو نگا کردم ، نینو بود . جواب دادم: سلام (دوستان علامت نینو+ و علامت لئو ×)
+ سلام لئو خوبی ؟
صداش یکم نگران بود : اره خوبم ، تو خوبی نگران بنظر میرسی .
+ خب راستش نه یکم ناراحتم .
× چیشده؟؟؟
+ خب راستش گفتنش یکم سخته .......... ادرین چند دقیقه پیش زنگ زد و گفت که آنا رو بردن بیمارستان و تا فردا مرخص نمیشه . 
یهو خشکم زد ، پرسیدم: برای چی بردنش بیمارستان؟؟؟؟
+ انگار وقتی داشتن غذا میخوردن حالش بد شده و غش کرده بدنش سرد میشه و رنگش میپره .
خیلی نگرانش شدم نکنه مربوط ب بیماریش باشه که گفته بود .
× امیدوارم حالش خوب بشه ............... من الان کار دارم فردا تو مدرسه صحبت میکنیم .
+ باش فعلا .
بعد قطع کرد . خیلی شوک شدم وقتی من رفتم حالش خوب بود و وقتی من رفتم بیرون برای شام صداش کردن . هر چی فکر میکردم نمی‌فهمیدم چرا اینجوری شد .
ریکو(در ذهن لئو): هی رفیق مشکلت چیه ؟؟؟؟
لئو: آنا حالش بد شده و بردنش بیمارستان ، خیلی نگرانشم .
ریکو: مگ چند ساعت پیش ، پیشش نبودی اون موقع که حالش خوب بود !!!!
لئو: میدونم برای همینم گیج شدم .
ریکو: حالا کی مرخص میشه؟؟؟؟؟
لئو: احتمالا فردا عصر ب مدرسه نمی‌رسه پس فردا هم تعطیله تا شنبه نمیتونم ببینمش .
ریکو: آها.................ی سوال ؟!
لئو: چی ؟؟؟؟
ریکو: تو..............