شیطان ذهن P18

:| lia :| lia :| lia · 1402/06/10 21:23 · خواندن 3 دقیقه

👇🏻

لئو::  
برای پروژه هفته دیگه منو آنا باهم همگروه شدیم . ولی آنا گفت که خونه همه دیگه نریم و بجاش تو مدرسه کار انجام بدیم . بعد مدرسه رفتم خونه ، بعد از چند دقیقه تلفنم زنگ خورد: بله بفرمایید ؟؟
-سلام لئو منم آنا 
-  سلام آنا . چیزی شده ؟؟
-ن چیزی نشده فقط میخواستم بپرسم میتونی بیای خونمون؟؟
-بیام خونتون برای چی؟؟؟
-برای پروژه . پدرم اجازه داد که دعوتت کنم . میای؟؟
-اره حتما . تا چند دقیقه دیگه راه میوفتم .
-باش پس منتظرم فعلا .
و بعد قطع کرد . از اینکه میتونستم برم خونشون خوشحال بودم و در عین حال باید امیدوار باشم وقتی میرم اونجا آدرین نباشه وگرنه سر ب تنم نمیمونه . 
وقتی رسیدم در زدم ولی آدرین در رو باز کرد و سرم داد زد تا اومدم چیزی بگم که آنا جلوی آدرین رو گرفت . ادرین گفت که میخواد از آنا محافظت کنه ولی آنا دوس نداشت تا اینکه دستیارشون اومد و آدرین رو برد تو اتاقش . آنا هم منو ب سمت اتاق خودش راهنمایی کرد . وقتی رفتیم تو و بخاطر رفتار آدرین ازم معذرت خواهی کرد . خیلی کنجکاو بودم برای همین پرسیدم: برای چی انقد میخواد ازت محافظت کنه؟؟؟
اولش گفت که نمیتونه توضیح بده . ولی فهمیدم که چیز بزرگی توی دلش مونده بهش گفتم: آنا من دوستتم مجبورت نمیکنم چیزی بهم بگی ولی معلومه که بار سنگینی روی دوشته ، اگر بهم اعتماد داری بزار کمکت کنم .
یکم خجالت کشید منم دست خودم نبود که اونجوری حرف زدم . ولی بعد درمورد مشکلش توضیح داد . اولش خیلی تعجب کردم اما بعدش خیلی دلم ب حالش سوخت . بی اختیار بغلش کردم . خیلی تعجب کرد ولی بعد آروم شد . از بغلم اومد بیرون و شروع کردیم ب انجام پروژه . دیگه ساعت ۷:۳۰ شده بود و باید میرفتم ، تا دم در همراهیم کرد و رفتم خونه . خیلی تو فکرش بودم ینی تا الان چی کشیده بود واقعا دلم میخواست بیشتر بشناسمش و بهم اعتماد کنه (الهی=|)
انا:: 
رفتم سر میز شام که دیدم پدر سر میز نشسته ناتالی هم پیششه . خیلی تعجب کرده بودم ولی رفتم نشستم سر جام که آدرین هم اومد . قیافش خوابالو بود فک کنم تازه از خواب بیدار شده . داشتیم در سکوت غذا می‌خوردیم که ناتالی سرفه کرد ، سرفه هاش خیلی شبیه سرفه های مادر بود وقتی مریض شده بود . با یادآوری اون لحظات سر درد گرفتم و ی صدای عجیبی شنیدم یهو ی چیزی دیدم . صحنه زمانی که معجزه‌گر طاووس رو گرفتم اومد جلو چشمم ناخداگاه ب ناتالی نگاه کردم که پدر داشت کمکش میکرد یهو همه چیو فهمیدم(چ عجب :/). پدر شدوماث بود . دستام رو گذاشتم رو سرم و سعی کردم خودمو کنترل کنم که آدرین گفت: آنا .......... حالت خوبه؟؟؟ 
سریع پدر و ناتالی هم برگشتن سمت من . گفتم: ن......نه .........سرم ........ درد می‌کنه ...........دارم ی صدا های عجیبی میشنوم .
بعد از این که اینو گفتم پاشدم برم تو اتاقم ولی یهو چشمام سیاهی رفت ‌. 
ادرین::
سر میز بودیم که دیدم آنا حالش بده . پرسیدم: آنا حالت خوبه؟؟
گفت که سرش درد می‌کنه و صدا های عجیبی میشنوه . با این حرفش رنگ منو پدر پرید . پاشد که بره ولی یهو غش کرد . بادیگاردمون سریع گرفتش . رفتم پیشش رنگش پریده بود و بدنش سرد شده بود خیلی ترسیدم ب پدر گفتم: آنا خیلی حالش بده باید ببریمش بیمارستان . 
با ناتالی سریع سوار ماشین شدیم . آنا بغل من بود . بعد چند دقیقه رسیدیم سریع آنا رو بلند کردم و بردمش تو . بردنش تو ی اتاق و اجازه ندادن ببینیمش . ی ساعتی بیرون اتاق نشسته بودیم که دکتر اومد بیرون . پدرم پرسید: حال آنابل چطوره ؟؟؟؟؟
اونم جواب داد: آقای اگراست دختر شما ...........

جای خوبی تمومش کردم نه😁😁