شیطان ذهن P17

:| lia :| lia :| lia · 1402/06/09 17:37 · خواندن 3 دقیقه

👇🏻

داشتم اتاقمو مرتب میکردم که صدای زنگ در اومد و چند دقیقه بود که آدرین رفته بود . داد زدم: من باز میکنم!!!!
از اتاق اومدم بیرون و رفتم در و باز کردم و گفتم: سلام خیلی خوش اومدی . 
ولی تا چشمام رو باز کردم با چیز خیلی عجیبی روبرو شدم .
ادرین: از کی تا حالا وقتی فقط چند دقیقه تو خونه نبودم دلت برام تنگ میشه ؟؟؟؟
آنا: م.........من فک کردم میری پیش نینو !؟
ادرین: داشتم میرفتم اما بهم زنگ زد و گفت که براش کاری پیش اومده و از فردا روی پروژه کار میکنیم .
آب دهنم و قورت دادم و تو دلم دعا میکردم که شر نشه ، همون لحظه صدای در اومد آدرین گفت: منتظر کسی بودی ؟؟ 
و در همین هین درو باز کرد و با دیدن لئو عصبانیت زیادی تو دلش شکل گرفت برام عجیب بود که میتونستم احساست بقیه رو بفهمم . تو فکر بودم که آدرین با عصبانیت داد زد: تو اینجا چیکار می‌کنی مگ بهت نگفته بودم نزدیک آنا نشو .
صداش خیلی بلند بود مطمئنم پدر هم صداش رو شنیده بود آروم بهش گفتم: آدرین آروم باش اگر پدر بفهمه داری داد میزنی برامون بد میشه .
ادرین: ولی برای تو خیلی وقته بد شده !!!
آنا: منظورت چیه ؟؟ چرا تو اجازه داری آزاد باشی و بری خونه دوستات ولی من با اینکه پدر بهم اجازه داد نمیتونم !!!!
ادرین: حتما داری شوخی میکنی دیگه ؟؟؟
آنا: ن شوخی نمیکنم ، پدر اجازه داد لئو رو دعوت کنم تا روی پروژه کار کنیم .
ادرین: واقعا که دروغ گو بدی هستی !!!!
آنا: چرا فک میکنی دارم دروغ میگم چرا اینجوری میکنی رفتارت خیلی عوض شده !!؟
ادرین: چون بیشتر از خودت نگرانتم .
آنا: نگران چی هستی مگ ما دیروز در این مورد حرف نزده بودیم . لئو چ آسیبی می‌تونه ب من بزنه ؟؟؟
ادرین چیزی نگفت که یهو ناتالی اومد و گفت: آدرین حق با خواهرته پدرت بهش اجازه داد که دوستش رو دعوت کنه . حالا هم لطفاً برو تو اتاقت و پیانو تمرین کن این درخواست پدرته .
با این حرف آدرین رفت تو اتاقش ولی میتونستم حس کنم ک احساس ناراحتی و عصبانیتی که داشت بیشتر شده . رو ب لئو کردم و دعوتش کردم تو و رفتیم تو اتاقم .
آنا: لئو من ......... من واقعا بخاطر رفتار آدرین ازت معذرت می‌خوام نمیدونم چش بود .
لئو: اشکال نداره ب هر حال پیش میاد ولی برای چی انقد میخواد ازت محافظت کنه؟؟؟
آنا: دلیلشو ...... نمیتونم بگم چون..........چون اجازه ندارم که بگم .
لئو: آنا من دوستتم مجبورت نمیکنم چیزی بهم بگی ولی معلومه که بار سنگینی روی دوشته ، اگر بهم اعتماد داری بزار کمکت کنم(واییی گلبم اکلیلی شد کی یاد گرفتی این شکلی حرف بزنی) احساس کردم گونه هام سرخ شده . ولی راست می‌گفت اینکه نمی تونم ب کسی درمورد بیماریم بگم سخت بود .
آنا: خب .............. راستش من ..... ی بیماری دارم که بهش میگن شیطان ذهن .
سرم پایین بود ولی میتونستم حس کنم که خیلی تعجب کرده . ادامه دادم: این بیماری قابل درمان نیس و خیلی نادره و باعث میشه وقتی شوک بهم وارد میشه .
لئو: آها پس روز اول تو مدرسه هم همین اتفاق برات افتاد .
سری ب نشونه تایید تکون دادم که یهو بغلم کرد(عزیزم خجالتی چیزی یهو برداشتی طرفو بغل کردی😐)آروم گفتم: ل.....لئو؟
لئو: نمیتونم تصور کنم که چقد برات سخت بوده ولی نگران نباش اگ تا الان تونستی بازم میتونی تحمل کنی و اینبار اگر بخوای منم کمکت میکنم .
گفتم: مم........ممنونم 
از بغلش اومدم بیرون و ب هم نگاه کردیم . احساس کردم اگ این کارو ادامه بدم گونه هام سرخ میشن ، سرمو تکون دادم و با هم مشغول درست کردن پروژه شدیم . چند ساعت گذشت و تقریبا پروژه تموم کرده بودیم که گفت باید بره ، تا دم در همراهیش کردم و رفت . رفتم سر میز شام که .....................