شیطان ذهن P15

:| lia :| lia :| lia · 1402/06/07 13:05 · خواندن 3 دقیقه

👇🏻

یوکی: مطمئنی فقط تو ترسیدی ؟؟؟ 
تا اینو گفت سکته زدم سریع برگشتم دیدم نیس . یکم اطرافو نگا کردم ک پیداش کنم .
یوکی: دنبال چیزی میگردی ؟
منو گربه سیاه همزمان برگشتیم دیدم که یوکی کنار کفشدوزکه و دستش رو شونه کفشدوزک .
یوکی و کفشدوزک: چیشد ترسیدید ؟؟؟
منو گربه: میشه دیگه سر ب سرمون نزارین!!.
یوکی: باش ........... ولی قول نمیدم . 
یوکی(آنا)::
بعد از شوخی ن چندان خوبه ریکو تصمیم گرفتم تلافی کنم .
گربه: ........... راستش منو یاد خواهرم میندازه ؟؟؟
یهو کفشدوزک از راه رسید و میخواستم از فرصت استفاده کنم
کفشدوزک: تو خواهر داری؟؟
گربه: وای منو ترسوندی کفشدوزک .
رفتم پشت ریکو گفتم: مطمئنی فقط تو ترسیدی ؟؟؟
زهره ترک شد . تا اومد برگرده سریع پریدم بالا و از اون طرف رفتم پیش کفشدوزک . دستمو انداختم رو شونه‌اش و همزمان گفتیم: چیشد ، ترسیدید؟؟
گفتن: دیگه سر ب سرمون نزارین!!
گفتم: باش ........... ولی قول نمیدم .
ریکو خیلی حرسش گرفته بود و دیدنش تو این حالت خیلی کیف میداد .  
کفشدوزک: خب بیاین فعلا روی چیزای مهمتر تمرکز کنیم .
ههممون سر تکون دادیم و ادامه داد: خوبه ، ریکو ، یوکی شما نوبتی با من میآید توی این اتاقک و اینکه چجوری معجزه گر گرفتین رو برای من تعریف میکنید و نترسید این شکلی هویت تون مشخص نمیشه ........... ریکو اول تو بیا .
کفشدوزک با ریکو رفتن تو اتاقک و منو گربه دوباره تنها شدیم .
نیم ساعت بعد 🕧
ریکو از اتاق اومد بیرون و گفت: نوبت توعه یوکی .
رفتم تو اتاق . 
کفشدوزک: خب اولین سوال ؛ معجزه‌گر رو توی اتاقت پیدا کردی؟؟
من: اره روی میزم . توی ی جعبه هشت ضلعی بود . حقیقتش من جعبه رو با خودم آوردم .
کفشدوزک نگاهی ب جعبه انداختو گفت: خب مشکلی نیس ........ فقط ی سوال دیگه ؛ همون روزی که معجزه گر رو گرفتی ب ی پیرمرد کمک کرده بودی ک پیراهن قرمز داشت؟؟؟؟
من: اره ، چطور ....‌‌.. از کجا فهمیدی ؟؟؟
کفشدوزک: بعدا میفهمی فعلا دیگه مشکلی وجود نداره .
همون لحظه صدای انفجار اومد . سریع از اتاق اومدیم بیرون .(پ ن پ میخواستی همون جا بمونی) دیدیم آندره ب  منجمد‌ساز تبدیل شده و داره حمله می‌کنه . سریع رفتیم سراغش و شکستش دادیم .(بزا اول برسی بعد شکستش بده)
کفشدوزک و گربه خودشونو شارژ کردن و دوباره همو تو برج ایفل دیدیم . 
گربه: با اینکه حال میده ولی دیگه داره خسته کننده میشه ای کاش میشد زود تر شدوماث رو شکست بدیم .
یکم از حرف گربه خندم گرفت و گفتم: ینی مشکلی نداری دیگه گربه سیاه نباشی .
گربه: با اون که چرا ولی خب وقتی شدوماث نباشه همه چی بهتره .
یوکی: تو این شکی نیس ولی ما حتی نمی‌دونیم اون کجاست چ برسه ب اینکه بخوایم شکستش بدیم . 
کفشدوزک: حق با یوکی عه . حتی اگ بدونیم شدوماث کجاست اونقدر قوی نیستیم که بخوایم شکستش بدیم .
گربه: ولی ما ی برگه برنده داریم ...................... گروهمون و صاحب های بقیه معجزه‌گر ها .
ریکو: گربه سیاه راست میگه ولی اول باید پیداش کنیم .
یوکی: من ی فکری دارم ..............(هه فک کردی میگم نقشش چیه صبر کن بعدا میفهمی) 
کفشدوزک: فک خوبیه ولی یکم دردسر داره ، تو مطمئنی ؟؟؟
یوکی: اره بابا نگران نباش شاید یکم زمان بر باشه ولی اونقدرا هم سخت نیس .
گربه: پس دیگه حرفی نمیمونه .
یوکی: از فردا شروع میکنیم . نظر تو چیه ریکو ؟؟؟؟
برگشتم دیدم ریکو نیس . چند بار صداش کردم بهش زنگ زدم ولی خبری ازش نبود یکم نگران شدم . ولی یوکی گفت(توی ذهن): لیا نگران نباش اگ حدست درست باشه فردا میبینیش .
لیا(آنا): اره حق با توعه .
یوکی: فقط ی چیزی ؟
لیا: چی؟؟
یوکی: بنظرت این که میخوای بفهمی ریکو و گربه سیاه کین مشکل ساز نمیشه ؟؟ منظورم اینکه ممکنه خطرناک باشه یا کارو برای شدوماث راحت تر کنی!!
لیا: نگران نباش حواسم هست ولی بیشتر دلم میخواد هویت گربه سیاه رو بدونم نه ریکو 
یوکی: باش  
...................