شیطان ذهن P13
👇🏻
ب پیشنهاد الیا رفتیم پارک نزدیک برج ایفل . منو آدرین تا الان فقط چند بار برای عکاسی اومدیم اینجا و هیچ وقت فرصت نداشتیم اینجا رو درس حسابی بگردیم .
همه دو نفر دو نفر باهم بودن ، رز با جولیکا ، الیا با نینو ، میلن با ایوان ، مرینت با آدرین ؛ فقط منو لئو مونده بودیم . دروغ چرا یکم خجالت میکشیدم ، ولی سعی کردم خودمو جمع کنم و مثل همیشه رفتار کنم (مثل همیشه بدبخت فقط دوروزه میشناسیش)
لئو::
داشتم میرفتم سمت آنا که یهو آدرین اومد پیشم و گفت: حتی فک نزدیک شدن به آنا رو هم نکن .
اینو که گفت یکم قیافم رفت توهم پرسیدم: چرا؟؟ مگ کاریش کردم؟؟
ادرین: ن ولی میدونم اگ نزدیکش باشی ممکنه بهش صدمه بزنی !
اومدم پرسم چرا که دیدم آنا دستاش رو روی گوش هاش گذاشته و داره میوفته سریع رفتم سمتش آدرین هم همینطور . رفتیم پیشش هم زمان پرسیدیم: حالت خوبه ؟؟
اونم گفت: حالم خوبه ، چیزی نیس فقط یهو احساس کردم چیزی شنیدم .
این حرفو که زد آدرین رنگش پرید ولی سریع خودشو جمع کرد و زنگ خورد . بعد از مدرسه ب اسرار الیا و نینو میخواستیم بریم بیرون و آنا هم پدرش رو راضی کرد که بیان . ولی هنوز ذهنم درگیر حرفی بود که آدرین زد ، مگ میشه من خطرناک باشم یا آسیبی ب آنا بزنم . تو فکر بودم که دیدم همه دونفر دونفر باهمن و فقط منو آنا موندیم فهمیدم یکم خجالت میکشه براهمین دستشو گرفتم و گفتم: بیا جا موندیم از بقیه.
همون لحظه نینو داد زد: هی بچه ها آندره اونجاس میاین بریم بستنی بخوریم ؟؟؟
همه گفتن اره ، منم داد زدم: اره ما هم الان میایم .
دست آنا رو کشیدم و رفتیم پیش بقیه تا بستنی بگیریم . نوبت ما شد ، آندره: بستنی دارک ب رنگ موهات و بستنی بلوبری ب رنگ چشاش و قرمز ب رنگ وجودتون (همینطوری آخری رو یچیزی گفتم شماها ب بزرگی خودتون ببخشید) . بستنی رو گرفتم و رفتم پیش آنا باهم بستنی رو خوردیم ، اون خیلی سریع میخورد . نگران بودم چیزیش بشه که یهو گف: واییییییی مغزم یخ زد !!!!!
گفتم: تقصیر خودته ، میخواستی آروم آروم بخوریش .
آنا: خب حالا توعم ، بزار ببینم مغز توهم یخ میزنه یا نه .
همون لحظه ی قاشق گنده بستنی کرد تو دهنم هم زمان هم دهنم یخ زد هم مغزم . گفتم: وای این چ کاری بود دختر مغزم یخ زد .
آنا: تلافی بود .
لئو: تلافی چی دقیقا ؟؟؟
آنا: تلافی این که بهم خندیدی .
لئو: که این طور دارم برات حالا . منم بلدم تلافی کنم.
آنا: بچرخ تا بچرخیم .
بعد هم ، هم زمان زدیم زیر خنده . خیلی بامزه میخندید ، داشتم نگاش میکردم که نگاهم ب قیافه عصبانی آدرین افتاد و نگاهم رو ازش کشیدم . با اینکه خیلی از آنا خوشم میومد ولی نمیخواستم با داداشش دشمن بشم . همه بستنی هامونو خوردیم و رفتیم سمت خونه هامون امشب قرار بود با یوکی رو برج ایفل کفشدوزک و گربه رو ببینیم تا همه چیز رو حل کنیم و اگ کفشدوزک موافقت کرد مارو پیش نگهبان ببره .
آنا::
بستنیامونو که خوردیم راهی خونه شدیم ساعت ۵:۳۰ دقیقه بود و خیلی کار داشتم برا همین سریع رفتم سر کارام تا بتونم ب موقع تمومشون کنم و ب قرارم با کفشدوزک برسم .
چند ساعت بعد 🕧
کارام تموم شد ، میخواستم برم پیش آدرین تا دلیل کار امروز صبح شو بپرسم . رفتم دم در اتاقش و در زدم: تق تق تق
ادرین: بیا تو
آنا: آدرین باید باهات صحبت کنم .
ادرین: چیزی شده انا؟
آنا: ن همه چی خوبه فقط........... فقط میخواستم بدونم چرا امروز صبح با لئو اون شکلی رفتار کردی چی بهش گفتی که یکم ناراحت شد امروز همش تو فکر بود .!!
ادرین: موضوع مهمی نیس فقط بهش هشدار دادم .
آنا: هشدار درباره چی؟؟
ادرین: هشدار درباره تو !!!!!!
(الان قیافه آنا=😱😨)
آنا: ...........................