شیطان ذهن P12
👇🏻
ازش پرسیدم: چیزی شده گربه سیاه ؟؟؟
گربه: چیزی خاصی نیس ولی احساس کردم قبلاً دیدمش و اینکه میتونم بپرسم معجزهگرش کجاس؟
ریکو: منم این احساس رو نسبت بهش دارم و درمورد معجزه گر منو یوکی معجزهگرمون بعد از تبدیل ناپدید و پخش میشه و جزوی از لباسمون میشه .
گربه و کفشدوزک: واقعا ؟؟؟؟
ریکو: اره ، ی لحظه.
ریکو رو احضار کردم تا براشون توضیح بده . اولش خیلی ترسیدن ولی بعد همه چی رو فهمیدن . اما تنها چیزی که هیچ کدوممون نفهمیدیم فرق بین کوامی ها و شبه کوامی ها بود . ریکو گفته بود وقتی یوکی بهوش بیاد میتونیم ازش بپرسیم .
همین طوری داشتم میچرخیدم که ریکو گف یوکی بهوش اومد .
رفتم سمتش پرسیدم: حالت خوبه ؟؟؟
یوکی: اره خوبم فقط یکم سر گیجه دارم .
کفشدوزک: چیشد اینجوری شدی ؟
یوکی: نمیدونم فقط یهو چشمام سیاهی رفت .
گربه: خوبه که الان حالت خوبه ، راستی مایورا چیشد ؟؟
یوکی: باهاش درگیر شدم ولی آخرش معجزهگرشو گرفتم .
کفشدوزک: اره دیدم دستته ، من برش داشتم .......... مایورا کی بود ؟؟؟
وقتی کفشدوزک این سوالو پرسید احساس کردم یوکی شوکه شده ولی گفت : نفهمیدم کیه ماسک داشت و سریع فرار کرد نتونستم دنبالش کنم خیلی بدنم درد میکرد .
ریکو: خب ب قول گربه سیاه همین که خوبی ، خوبه . معجزهگر طاووس هم دیگه دست ناامن نیس همه چی حله .
یوکی لبخندی از سر رضایت زد و پاشد و گفت: شاید محدودیت زمانی نداشته باشم ولی ب شدت خستم من دیگه میرم فعلا .
و رفت . منم از کفشدوزک و گربه خداحافظی کردم و رفتم سمت خونه . شب خوابم نمیبرد همش تو فکر آنا و یوکی بودم تو ی روز از جفتشون خیلی خوشم اومد و فک کنم عاشق شدم ، ولی عاشق کدومشون تو فک بودم که خوابم برد(عزیزم بمیرم برات . پسرم هنوز نمیدونه هر دو معشوقش در واقع یکین 🥹)
آنا::
رسیدم خونه خیلی خسته بودم ، ساعت هم ۲ صبح بود . داشتم غش میکردم ، لباسامو عوض کردم و کپیدم .
فردا صبح:
دیشب خیلی خوب خوابیدم پاشدمو حاضر شدم برم مدرسه که یادم افتاد پدر گفت که دیگه ب مدرسه نرم . از پله ها پایین اومدم و رفتم سمت اتاق کار پدر تا باهاش صحبت کنم
آنا: سلام پدر میشه درمورد ی موضوعی باهاتون صحبت کنم ؟؟
گابی: درمورد مدرسه ؟
آنا: بله پدر .
گابی: میتونی بری دیشب یکم فک کردم و این نتیجه رسیدم که حق با توعه ولی لطفاً حواست ب خودت باشه .
آنا: حتما پدر خیلی ممنون .
از اتاق پدر اومدم بیرون قیافم خیلی خوشحال نشونم نمیداد ولی درونم جشن گرفته بودن .
سوار ماشین شدیم و رفتیم مدرسه تو راه بودیم که متوجه شباهت حلقه آدرین با حلقه گربه سیاه شدم ولی چیزی نگفتم باید مطمئن میشدم .
رسیدیم مدرسه همه حالمو پرسیدن منم گفتم که خوبم . یهو دیدم لئو داره میاد سمتم وای قبل از اینکه حتی چیزی بگم آدرین رفت پیشش انگار داشت چیزی بهش میگف آخ یهو صورتش رفت تو هم اومدم برم نزدیک که سر درد گرفتم چشامو بزور باز کردم اون لحظه که داشتن جفتشون سمتم میومدن شبیه اتفاق دیشب بود خیلی شباهت داشتن . اومدن پیشم و حالمو پرسیدن منم گفتم: حالم خوبه ، چیزی نیس فقط یهو احساس کردم چیزی شنیدم .
با این حرفم آدرین رنگش پرید و چشاش گشاد شد . تا اومدم چیزی بگم خودشو جمع کرد و زنگ خورد ، رفتیم سر کلاس .
برای بعد از مدرسه از پدر اجازه گرفتیم که با بچه ها بریم بگردیم و خوشوقتانه قبول کرد .