شیطان ذهن P11

:| lia :| lia :| lia · 1402/06/02 12:32 · خواندن 3 دقیقه

👇🏻

 

همون جوری ی گوشه وایساده بودم ک یهو حس کردم یکی پشت سرمه :  
یوکی(اینجا یوکی همون انا‌عه): افتخار آشنایی با چ کسی رو دارم؟؟
ریکو(اینجا ریکو همون لئو‌عه): ریکو . و شما؟؟
یوکی: یوکی .
وقتی گفت ریکو مطمئن شدم که همکارمه چون بر نگشته بودم ببینمش . میخواستم برگردم که با لحن شیطونی گف :
نمیخوای خودتو نشون بدی؟
یوکی: میدونی که حتی اگ برگردم چهره ی واقعی منو نمیبینی .
در همین هین که اینو گفدم برگشتم که دیدم از تعجب دهنش بازه گفتم : چیه فک میکردی زشت تر باشم ؟؟
ریکو: تا حدودی. ولی از حق نگذریم مطمئنم تو حالت عادی هم خیلی زیبایی!
اومدم چیزی بگم که یهو ی صدایی اومد: پاچه خواری بسه چون خانما خوششون نمیاد .
برگشتم بالا ، دیدم گربه سیاه و دختر کفشدوزکی اونجان ! 
اومدن پایینو گارد گرفتن . یهو یجوریم شد انگار که اونا رو میشناسم . منو ریکو هم گارد گرفتیم که گفتم: کفشدوزک نگران نباش ما طرف شماییم . ماهم از طرف همون نگهبان معجزه گر گرفتیم .
احساس کردم که حرفمو باور کرد اما تا اومد چیزی بگه ی سنتی مانستر از آسمون نازل شد .(از آسمون کفتر میآید یک دانه هیولا میآید) فک کنم جبرئیل بوده) 
کفشدوزک: باید حدس میزدم شما طرف شدوماث هستید .
همون لحظه دیدم سنتی مانستر داره ب کفشدوزک حمله می‌کنه پریدم جلو و هولش دادم اون طرف ولی خب خودم ضربه خوردم و داشتم میافتادم که شنیدم یکی داد زد و دستمو گرفت چشامو باز کردم دیدم ریکو بود منو کشید بالا و گفت: بنظرت اگ با شدوماث بودیم نجاتت میداد ؟؟
گربه: بانوی من راس میگه نباید زود قضاوت میکردی .
کفشدوزک: باش حق با گربست ، ولی اول باید جلوی اینو بگیریم بعد حرف میزنیم . 
هممون ب نشونه تایید سر تکون دادیم و داشتیم مبارزه میکردیم ولی بیشتر از اینکه بزنیم داشتیم می‌خوردیم که من فکری ب ذهنم رسید .
بلند داد زدم : گربه تو و کفشدوزک حواسشو پرت کنین ، ریکو منو پرت کن بالا . 
گربه و کفشدوزک حواس سنتی مانستر رو پرت کردن و در همین هین ریکو منو پرتاب کرد بالا ، همون لحظه ب نیمه الف تبدیل شدم و تیر پرتاب کردم . از اون جایی که تیر های من جادویی بود هر جا که تیر زدم یخ زد و هیولا زمین گیر شد .
هنوز پایین نیومده بودم که دیدم ی نفر چندتا ساختمون اون ور تره .
یوکی: شما حسابه اینو برسید منم میرم دنبال مایورا .
کفشدوزک: مایورا ، اونم اینجاست؟؟؟؟
یوکی: فک کنم . یوکی احضارت میکنم .
یوکی رو احضار کردم که کمکم کنه و رفتم دنبالش . خیلی سریع بود ولی منم با حالت نیمه گربه میتونستم سریع بودوعم ، پریدمو افتادم جلوش . بهم حمله کرد و منم باهاش جنگیدم . دیگه جونی برام نمونده بود  ولی با قدرت ضربه اخرو زدمو از پا افتاد . بستمش و معجزه گرشو برداشتم وقتی ب حالت عادی برگشت دیدم ناتالیه . اون لحظه احساس کردم سر گیجه دارم ولی خودمو کنترل کردم تا بتونم از اونجا برم ناتالی رو بردم تو حیاط خونه گذاشتم و برگشتم پیش کفشدوزک و بقیه . وقتی رسیدم دیگه نتونستم خودمو کنترل کنمو از هوش رفتم .
ریکو(لئو):: 
خیلی وقت بود که از رفتن یوکی گذشته بود سنتی مانستر هم ناپدید شد . یهو دیدم یوکی داره میاد تا اومدم برم سمتش دیدم از هوش رفت دوییدم بگیرمش ولی گربه سیاه نزدیکتر بود و سریع گرفتش . یهو دیدم ی چیزی از دستش افتاد برش داشتمو دیدم معجزه گر طاووسه دادمش ب کفشدوزک که دیدم گربه سیاه داره از تعجب می‌ره عقب پرسیدم : .................