شیطان ذهن P10
👇🏻
آنا::
خوابیده بودم که یهو ی چیزی رو رویه دستام احساس کردم ، چشامو آروم وا کردم و دیدم دست آدرینه ، نمیدونم چرا ولی سریع از جا پریدم انگار که معذب شده باشم .
ادرین: عاا ترسیدی ، ببخشید ترسوندمت فقط میخواستم بیدارت کنم .
آنا: نه نه نترسیدم فقط انگار یهو..... شوک شده باشم(ولی جدا چرا ترسیدی خوبه داداشته نه مثلاً یکی که اسمشو نمیارم/عههه)
ادرین: آها خوبه خیالم راحت شد............ خب دیگه بلند شو بریم شام بخوریم خوابآلو ساعت هفته .
آنا: جدی 😳
وقتی چشامو بستم ساعت چهار بود ینی سه ساعت خوابیده بودم!!!
ادرین: اره ، مگ چیزی شده؟؟
آنا: نه فقط تعجب کردم که انقد خوابیدم 😅
رفتیم سمت سالن غذاخوری ناتالی داشت میزو درست میکرد که گفتم: ناتالی بیخیال تو که میدونی ما همه جوره راحتیم انقدر خودتو اذیت نکن پدر هم که طبق معمول قرار نیست بیاد پیشمون پس نیاز نیست انقدر همه چیو مرتب بچینی .
ناتالی خندیدو گفت: حتما فقط.......میدونید که عادت کردم .
آدرین: حالا که چیزی نشده . بیاید امشب شامو باهم بخوریم .
آنا: عجب ایده فوق العاده آدرین ...... بیا دیگه ناتالی .
شامو سه نفری خوردیمو من ساعت ۸ رفتم تو اتاقم . یوکی گفته بود باید استراحت کنم ، اگ قراره ساعت ۱۱ تا معلوم نیست کی بیدار باشم باید انرژی داشته باشم . (خانم خانما ببخشید میپرم وسط ولی خواب به جای خودش ، شما ۳ ساعت خواب بودی تکالیفتو انجام ندادی برو اول اونا رو انجام بده معلوم نیست فردا میری مدرسه یا نه ولی دلیل نمیشه تکلیف انجام ندی/ هههه راس میگی باش رفتم)
لئو::
ساعت ۶ کارامو تموم کردم و رفتم به مادرم توی آماده کردن شام کمک کنم . شامو خوردیم و رفتم تو اتاقم از بس بیکار بودم نمیدونستم چیکار کنم ، تبدیل شدم و از خونه زدم بیرون تا یه جای آروم یکم تمرین کنم ، اگه قرار باشه اتفاقی بیفته باید براش آماده باشیم . تا ساعت ۹ بیرون بودم که تقریبا یک ساعت و نیم میشد تبدیل شدم . برگشتم خونه تا یکم روی صحبتم کار کنم اگه قرار باشه وقتی تبدیل میشم مثل وقتی که در حالت عادی با ترس و دودلی حرف میزنم ، صحبت کنم اصلاً خوب نیست .
ساعت ۱۱ شب ب وقت پاریس و ساعت ۴ بعدازظهر ب وقت ایران (وایی که چقد من بامزم🙄خداااااا)::
آنا::
ساعت دیگه تقریباً ۱۱ شده بود تبدیل شدم و به سمت جایی که یوکی گفته بود رفتم .همکارم هنوز نرسیده بود البته که هنوزم ساعت ۱۱ نشده بود انقدر سریع اومدم که خودم نفهمیدم کی رسیدم .(خسته نباشی/ بدبخت حسود تو هم اگر جای من بودی از این زودتر میرفتی/اینو حق گفتی خدایی)
یوکی (تو ذهن آنا): هی دختر انقدر نگران نباش چیزی نمیشه .
آنا: مشکلی نیست یوکی فقط مسئله اینه که یکم اضطراب دارم .
یوکی: میدونم باید چیکار کنی . احتمالاً وقتی همکارت برسه ممکنه ازت سوالی در مورد اینکه شبه کوامی چیه بپرسه چون برادرم نمیدونه و قطعاً گفته که میتونه از ما بپرسه .
آنا: مطمئنی شبه کوامی اون برادر توئه چون تو خیلی باهوشتر از اونی .
یوکی: دیگه دست من که نبوده . تا وقتی برسه بهتره یکم تمرین کنی وقتی حس کردم نزدیک شدن بهت میگم که بری اون گوشه صاف و ساده وایسی خودتو خونسرد و عادی نشون بده وگرنه مطمئن باش که ممکنه ضایع بشی باور کن تجربهشو داشتم .
آنا: باشه فهمیدم الان میشه احضارت کنم تا یه حریف تمرینی داشته باشم .
یوکی: چرا که نه ، بزن بریم .
یوکی رو احضار کردم و با هم تمرین کردیم . واقعا قوی بود ولی خب منم دست کمی از اون نداشتم مگر اینکه بهم ساده گرفته بوده باشه .
دیگه خسته شده بودمو یوکی رو برگردوندم . همونجا که یوکی گفته بود همونطور که گفته بود وایساده بودم که یهو .............