شیطان ذهن P9
👇🏻
مرینت::
بعد از کلاس دیدم آدرین داره با عصبانیت میره دنبال لایلا چون می دونستم شر میشه با کمک نینو جلوشو گرفتیم . از الیا خداحافظی کردم و رفتم سمت خونه .
خیلی گشنم بود برا همین وقتی رسیدم چندتا کروسان برای خودمو تیکی برداشتم رفتم بالا .
دو ساعت بعد 🕧
داشتم رو چند تا کار خیاطی کار میکردم که یهو تیکی با اضطراب و نگرانی اومد جلوم و گفت: مرینت مرینت یه خبر فوری دارم !!!!
مرینت: چی شده تیکی شدوماث دوباره حمله کرده؟؟
تیکی: نه فکر کنم بدتر از اون دوتا معجزهگر تقویتی فعال شدن!
مرینت: معجزهگر تقویتی ؟؟
تیکی:آره معجزهگرهای تقویتی کوامی ندارن بلکه شبه کوامی دارن و فقط دو تا از اونا وجود داره و به اندازه معجزهگر کفشدوزک و گربه مهمن .
مرینت: خب ینی به نظرت اونا دست آدمای بدی افتادن؟؟
تیکی: نمیتونم اینو تشخیص بدم ولی فک نمیکنم آدم بدی باشن باید مطمئن بشیم تونستم یه ارتباط کوتاه برقرار کنم و هر دوی اونا ساعت ۱۱ شب میخوان برن جایی وقتی فعال شدن خبرت میکنم که دنبالشون بگردیم .
مرینت: خیلی خب باشه الانم بهتره به گربه خبر بدیم .
تبدیل شدم و به کتنوار پیام دادم که ساعت ۱۱ شب همو رو برج ایفل ببینیم .
ادرین::
رسیدیم خونه رفتم تو دفتر کار پدرم تا قضیه امروزو براش تعریف کنم .
وقتی قضیه رو براش تعریف کردم عکس العمل خاصی نشون نداد بعدم از اتاقش رفتم بیرون .
رفتم تو اتاقو خودمو ولو کردم روی تخت و خوابیدم . وقتی بیدار شدم پلگ گفت: آدرین من یه احساس عجیبی دارم انگار که دو تا معجزهگر تبدیل شده باشند و یکیشون خیلی به ما نزدیکه .
ادرین: به نظرت خطرناکه؟؟
پلگ: فکر نکنم ولی باید صبر کنیم تا کفشدوزک بهمون خبر بده قطعاً کوامی اونم اینو احساس کرده .
ادرین: باشه
یک ساعت بعد 🕧
پلگ: آدرین وقتشه تبدیل بشی فک کنم یه پیام از طرف کفشدوزک داری .
ادرین: باشه
تبدیل شدمو تلفنمو چک کردم . حق با پلگ بود کفشدوزک یه پیام داده و گفته که ساعت ۱۱ شب همو رو برج ایفل ببینیم موضوع مهمی داره که با هم در موردش صحبت کنیم . فک کنم قضیه همونی باشه که پلگ گفت .
گابریل::
بچهها از مدرسه برگشتن ساعت ۳ بود . به آدرین گفته بودم وقتی برگشتن قضایای مدرسه رو برام تعریف کنه .
اومد تو اتاقمو مشکل آنابل رو تعریف کرد ، اون لحظه عکس العمل خاصی نشون ندادم ولی خیلی عصبی شده بودم . وقتی آدرین از اتاق رفت بیرون رفتم سمت اتاق آنابل تا باهاش صحبت کنم . وقتی بهش گفتم دیگه نره مدرسه خیلی عصبی و ناراحت به نظر میومد یهو غم خاصی تو چشاش شکل گرفته بود . میدونستم که ممکنه بدونه چرا امیلی رفته یا چرا چشماش آبیه ولی جوری رفتار میکردم که انگار نمیدونم تا اگر اون هم تا الان نفهمیده بود بعد از این هم نفهمه . بخاطر حرفاش عصبی شدم و تنبیهش کردم ، از اتاقش اومدم بیرون رفتم تو اتاق مخفی . غمی که آنابل داشت خیلی قوی بود ، اگ دخترم نبود به احتمال زیاد آکوماتیزش میکردم ولی اون دخترمه و نمیتونستم جونشو به خطر بندازم . به حالت عادی برگشتم که نورو گفت که احساس میکنه دو تا معجزهگر قوی دیگه فعال شدن و امشب خبراییه همون لحظه ناتالی وارد شد و فکر کنم فهمید نورو چی گفته بود .
ناتالی: قربان اگ قراره شب چیزی بشه من میتونم برم و سروگوش آب بدم .
گابی: ناتالی خودتم میدونی که نمیتونی از معجزهگر طاووس استفاده کنی .
ناتالی: مشکلی پیش نمیاد قربان مطمئن باشید.
گابی: باش ولی باید قایم بشی هیچگونه درگیری صورت نمیگیره .
ناتالی: حتما قربان
بعد هم از اتاق رفت بیرون .
____________________________________________
دوستان من باز یچیزی رو فراموش کردم بگم .
این شبه کوامی لئو (ریکو عه 👇🏻👇🏻