شیطان ذهن P21

:| lia :| lia :| lia · 1402/06/21 18:04 · خواندن 3 دقیقه

👇🏻

یکم اطرافو نگا کردم ، هیچکس نبود هیچکس . ی نگا ب بچه ها کردم انگار اونا هم متوجه خلوتی شده بودن . هممون غرق فکر کردن بودیم که ی صدایی اومد ............ سریع برگشتم و دیدم ی چیزی داره نزدیک میشه خیلی عجیب بود ولی کمرنگ بود .(حالا منظورمو میفهمید) با ی پرش اومد صاف جلومون وایساد .   
یاروعه(اسم بهتری ب ذهنم نرسید): من ghost هستم . من تنها ب روح شما نیاز دارم ، یا خودتون بهم بدینش یا بزور میگیرمش . (عجب چیزی گفتم😂)
بعد بهمون حمله کرد . هممون فرار کردیم ولی نزدیک بود گیر بیوفتم که الیا پرید جلو و دستش به اون خورد . سریع ناپدید شد و اون پر رنگ تر شد . سریع فرار کردم و قایم شدم .
- یوکی بیا چابک باشیم .
تبدیل شدم و رفتم دنبال بقیه . هنوز آدرین ، لئو ، مرینت و نینو مونده بودن ینی از بین ماها فقط الیا رو گرفته بود . 
کمکشون کردم و هر کدوم رو یجا مخفی کردم(مگ وسیلس😐) بعد دوباره برگشتم ب برج تا یکم زمان بخرم برای اومدن کفشدوزک و بقیه .
......
فک نمی‌کردم انقد اومدنشون طول بکشه خیلی وقته دارم باهاش مبارزه میکنم ...... ینی در واقع جا خالی میدم چون نمیتونم لمسش کنم . دیگه داشتم ناامید میشدم که یهو سروکله ریکو پیدا شد .
ریکو: هی سلام یوکی چخبر ؟ (اینم شد سوال😐)
یوکی: آخ این چ سوالیه میبینی که درگیرم .
ریکو: راس میگی شرمنده . میگم خسته نشدی میخوای جاتو عوض کنی ؟
یوکی: چرا که نه .
جامونو عوض کردیم و بعد چند دقیقه کفشدوزک و گربه پیداشون شد . 
......
با کمک گردونه کفشدوزک ghost رو شکست دادیم و همه چی درست شد منم برگشتم سر جام که برگردم پیش بقیه . ولی قبل از اینکه بهشون برسم ی چیزی متوقفم کرد........ انگار یچیزی داشت منو هول میداد ؛ پاهامو محکم کردم و ب بچه ها نگا کردم چهره همشون تو هم بود انگار نگران یا ناراحت باشن . نمی تونستم از این جلوتر برم برای همین صداشون کردم ولی نشنیدن . هی داد زدم و صداشون کردم ولی نه منو میدیدن ن صدامو میشنیدن . 
با کمک یوکی تونستم ی چیزی رو ببینم ، ی هاله ی عجیب که دوره برج بود . هیچ چیز ازش رد نمیشد . برای همین منو نمیبینن ولی فقط این نبود کسی ب غیر از من هم اونارو نمی‌دید . یکم اطرافو نگا کردم تا چیز عجیبی پیدا کنم . ولی چیزی پیدا نکردم . یهو ی نفر محکم دستمو گرفت و منو با خودش برد اون ور .(منظور اون ور اون هاله هست) 
ادرین::
بعد شکست دادن ghost ب حالت اول برگشتم و دنبال آنا گشتم ولی پیداش نکردم . ی چیز عجب دیگه این بود که حتی بعد از کفشدوزک معجزه آسا هم کسی تو یا اطراف برج نبود .  همینطور وسط برج وایساده بودیم که ی چیزی اومد و..........و دست آنا رو گرفته بود . آنا رو سمت ما پرت کرد و بهمون نزدیک شد . میخواستیم فرار کنیم ولی جای زیادی برای فرار کردن نداشتیم . دستشو دراز کرد تا مرینتو ببره ولی آنا جلوشو گرفت .
از زبان خودم::
آنا ساعد دست آدم بده داستان (اسمی براش ب ذهنم نرسید) رو گرفت و پرتش کرد اون طرف . (چطوره بهش بگیم شروره) شرور ب آنا حمله کرد ولی آنا سریع جاخالی داد و با مشت زد ت صورتش . همون موقع بقیه داشتن دنبال راهی برای فرار میگشتن . شرور هی داشت حمله میکرد و آنا همشو جا خالی داد تا اینکه هر دو خسته شدن . ولی آنا ی نقشه داشت ، شرور دوباره حمله کرد ولی آنا ب جای جاخالی دادن دستشو گرفت اونو ب سمت هاله پرت کرد . شرور محکم ب هاله خورد و از هوش رفت . آنا وسیله اکومایی شده رو شکست و اکوما رو زندانی کرد ، همون موقع هاله از بین رفت و تونستن برن بیرون . 
دو ماه بعد ::
..............