شیطان ذهن P16
👇🏻
دو روز قبل از زبان گابریل::
معجزهگر طاووس رو دادم ناتالی و تبدیل شد . خودم هم تبدیل شدم و رفتم تو اتاق مخفی . باهم در ارتباط بودیم و داشت عکسالعمل هاشونو بهم گزارش میداد ، ی فکری ب سرم زد میخواستم ب چالش بکشمشون ؛:
گلابی بنفش(باهاش دشمنی دارم): مایورا ی سنتی مانستر درست کن و بفرستش سراغشون .
مایورا(برای این بدبخت لقبی ب ذهنم نرسید اگ نظری دارید تو کامنتا بگید): حتما شدوماث .
رفتم بیرون تا بتونم ببینم چی کار میکنن . سنتی مانستر مایورا خیلی قوی بود و داشت شکستشون میداد اما بعد اون دختر جدیده ی نقشه کشید و از دوستش خواست اونو پرت کنه بالا . بعدش سلاحش تبدیل ب تیرکمون شد و سنتی مانستر رو زمین گیر کرد . هنوز پایین نیومده بود که مایورا رو دید ، تعقیبش کرد و باهم درگیر شدن . اون دختره خیلی قوی بود و مایورا رو شکست داد و معجزه گرشو گرفت . وقتی دید ناتالی مایوراعه شوکه شد ولی ناتالی رو برگردوند خونه و رفت . دنبالش کردم ؛ تا رسید ب دوستاش غش کرد . برای اینکه منو نبینن رفتم .
روز بعد 🕧
امروز صبح آنابل اومد تو اتاقم و اجازه گرفت که بره مدرسه ، بهش اجازه دادم ولی ب آدرین تاکید کردم مواظب انابل باشه .
برای بعد مدرسه هم میخواست با دوستاش بره بیرون و اجازه دادم (از کی تا حالا مهربون شدی،نقشهای داری/خواهی دید/ اوفففف) وقتی برگشتن خونه قیافه آدرین عصبی بود ولی آنابل خیلی خوشحال بود ، رفتن تو اتاقشون منم تو اتاق کارم موندم و طراحی میکردم .
دوساعت بعد 🕧
صدای داد آنابل رو از اتاق آدرین شنیدم . رفتم دم در و ، لای در رو باز کردم تا بتونم ببینم چخبره . دیدم آنابل و آدرین دارن سر هم داد میزنن ، تنها چیزی که فهمیدم این بود که آنابل داشت درباره بیماریش میگفت . دعواشون تموم شد و همو بغل کردن ، با اشاره به ناتالی گفتم که برای شام صداشون کنه و در همین هین رفتم تو اتاقم .
زمان حال از زبان آنا::
یکم با کفشدوزک و گربه دنبال ریکو گشتیم ولی پیداش نکردیم برا همین تصمیم گرفتیم برگردیم خونه هامون . یوکی گفته بود همون طور که میشه ذهنی با کوامی ها حرف زد با صاحب هاشون هم میشه برای همین وقتی رسیدم خونه یکم کار کردم تا بتونم از طریق ذهنی ریکو رو پیدا کنم ولی طوری که نفهمم کیه و اون هم نفهمه من کیم . خیلی تلاش کردم ولی چون خسته بودم نتونستم موفق بشم برای همین لباسامو عوض کردم و خوابیدم تا فردا روی این ترفند کار کنم .
فردا در مدرسه
این زنگ با خانم مندلیو کلاس داشتیم ، برای هفته دیگه بهمون ی پروژه داد و هممون رو ب گروه های دو نفره تقسیم کرد ؛ الیا با مرینت توی ی گروه و آدرین با نینو تو ی گروه بودن . منم با لئو هم گروه شدم و میتونستم احساس منفی و عصبی آدرین نسبت ب این موضوع رو حس کنم . برای اینکه آروم بشه بهش گفتم که لئو رو خونه نمیارم یا خونش نمیرم و همین تو مدرسه پروژه رو انجام میدیم ، با این حرفم آروم شد ولی باید اینو یجوری ب لئو هم میگفتم ولی فرصت نکردم . حالا فردا هم میتونم بهش بگم . مدرسه تموم شد و رفتیم خونه . وقتی رسیدیم ناتالی گفت که پدر باهام کار داره رفتم تو اتاق کارش ماجرای امروز مدرسه رو برای پدر تعریف کردم و در کمال خونسردی گفت: اشکال نداره میتونی دوستت رو بیاری خونه روی پروژه کار کنی آدرین هم میتونه بره خونه دوستش .
با اینکه باورم نمیشد و از تعجب چشمام گشاد شده بود ادامه داد: میتونی الان باهاش تماس بگیری و دعوتش کنی چون آدرین هم الان داره حاضر میشه بره پیش دوستش .
از پدر تشکر کردم و اومدم بیرون . باورم نمیشد ینی حرف های اون روزم اونقد روی پدر تأثیر داشت که اینقدر عوض شده .
خیلی دلم میخواست بفهمم قضیه چیه ولی در عین حال داشتم بال درمیاوردم . زنگ زدم ب لئو و اون هم قبول کرد و گفت که تا چند دقیقه دیگه راه میوفته .
..............