شیطان ذهن P14

:| lia :| lia :| lia · 1402/06/07 13:00 · خواندن 3 دقیقه

👇🏻

آنا: چ.......چی؟؟ من........منظورت چیه؟؟ 
ادرین: منظورم همون مشکلیه که داری . همون شیطان ذهنت .(دوستان توجه جمله آخر رو با داد گف)
آنا: تو بهش گفتی من چ مشکلی دارم؟؟
ادرین: نه ولی بهش گفتم از تو دور بمونه تا درامان باشی!
آنا(با داد): من نیاز ندارم که کسی مواظبم باشه من میتونم از پس خودم بر بیام .
ادرین: تو این شکی نیس ولی میتونی از خودت در مقابل شیطان ذهن هم مواظبت کنی ؟؟
آنا(با داد): اره . فک کردی اون دو سالی که آمریکا بودم چی کار کردم . راه مقابله با بیماریم دور بودن از بقیه نیس بلکه نزدیک بودن ب اوناعه . من زمانی بیهوش میشم که تنها باشم کسی نباشه بهش تکیه کنم و همون لحظه شوک بشم . دلیل اینکه بخاطر مادر غش نکردم همینه چون تو و پدر رو داشتم .
ادرین: من فقط نمیخوام از دستت بدم .
آنا: مرسی ک نگرانمی ولی این راهش نیس .
ادرین: باشه
بعد بغلم کرد ، منم بغلش کردم . 
ناتالی در زد : آدرین ، آنا وقته شامه . 
آنا: الان میایم ناتالی .
ناتالی رفت ، از تو بغل آدرین اومدم بیرون و رفتیم برای شام .
وقتی سر میز بودیم احساس کردم آدرین هنوز ناراحته تو فکر بودم چجوری میتونم خوشحالش کنم که یوکی گف: هی لیا !
(دوستان اگ یادتون باشه قرار بود یوکی آنا رو لیا صدا کنه)
آنا: چیشده یوکی ؟ 
یوکی: چ نقشه ‌ای برای برادرت داری ؟
آنا: هنوز نمیدونم شاید فردا بتونم یکم باهاش وقت بگذرونم تا حال و هواش عوض شه .
یوکی: فکر خوبیه . راستی ، تو فکر میکنی گربه سیاه همون........
آنا: خب راستش هنوز مطمئن نیستم ولی ........ ولی اگ نظریم درست باشه ، بازم باید تعادل رو حفظ کنیم و نزاریم اون بفهمه من کیم .
یوکی: باش 
(قابل توجه خوانندگان عزیز نه اونایی که آواز میخونن اونایی که داستان میخونن: مکالمه آنا و یوکی توی ذهن آنا بود و آدرین صداشون رو نمیشنید)
شام رو که خوردیم سریع رفتم تو اتاقم و تبدیل شدم ، رفتم سمت برج ایفل . تو راه بودم که صدای پا شنیدم (منظور صدای راه رفتن هستش یوقت فک بد نکنین🤣)  گارد گرفتم و آروم آروم راه میرفتم که یهو یوکی گفت: لیا پشت سرت !!!!!!!
سریع برگشتم و با ی حرکت طرفو انداختم زمین . فک کردم بیهوش شده ، آروم بهش نزدیک شدم ک یهو گفت: ایییی آخ ، آخ چ مرگته دختر .!
دیدم گربه سیاه یکم بخاطر کارم ناراحت شدم ولی بیشتر دلم میخواست بخندم
یوکی: اولا این دختر اسم داره ، دوما میخواستی سرب‌سرم نزاری .
گربه: باشه قبوله دیگه سر ب سرت نمیزارم یوکی .
یوکی: ممنون . بیا بریم ک دلم نمی‌خواد کفشدوزک رو منتظر بزارم .
گربه: باشه بریم . نظرت درباره مسابقه چیه ؟
یوکی: قبول میکنم ........ حاضری ... یک ....دو ......سه ...حالا
تا برج ایفل مسابقه دادیم و من بردم ، طفلک گربه سیاه از نفس افتاده بود ولی منو گربه فقط اونجا بودیم ؛ ریکو و کفشدوزک هنوز نرسیده بودن . 
چند دقیقه همینطوری اونجا چرخیدیم تا بیان ولی خیلی حوصلمون سر رفت ، برا همین تصمیم گرفتم با گربه یکم بازی کنم تا بفهمم اون ادرینه یا نه . 
نیم ساعت بعد 🕧
داشتیم بازی میکردیم و ب نتایج خوبی رسیده بودم که یهو ی نفر دستاشو گذاشت روی چشمام . سعی کردم از روی چشمم برشون دارم ، ولی دستاش خیلی محکم بود .
گربه: حدس بزن کیه ؟؟
یوکی(با صدای تقریباً بلند): ریکوووووو دستات رو بردارررررررر تا نزدمت .
ریکو: باش باش چته ؟
سریع پاشدمو از پشت گرفتمش .
ریکو: ای ای داری خفم میکنی .
ولش کردمو گفتم: دفعه آخرت باشه از این کارا میکنی .
ریکو: باش باش تسلیم .
یوکی: خوبه که آدم شدی .
ریکو(لئو):: 
ولم کرد و رفت اون ور . ب گره سیاه گفتم: خوبه که کفشدوزک از این کارا با تو نمیکنه .
گربه: اره واقعا . راستش اون منو یاد خواهرم میندازه .
کفشدوزک: تو خواهر داری ؟؟؟
گربه: وای منو ترسوندی کفشدوزک .
یوکی: مطمئنی فقط تو ترسیدی ؟؟
تا اینو گفت ..............